وارد مدينه شد. از چند كوچه گذشت. يكراست به طرف منزل امام رفت. جلو در آب و جارو شده بود. قدم به حياط گذاشت. بوي نان تازه ميآمد. به سمت مشك آب رفت. ميوهها را شست. امام را ديد كه بيرون آمده بود و با يكي از مهمانها صحبت ميكرد. ميوهها را مرتب چيد. گل سرخ را روي سيبها گذاشت و برخاست. به طرف امام رفت. سلام كرد. نگاهي گل كرد آن را مخصوص امام چيده بود. سبد را داد. خجالت ميكشيد پيش مهمان بگويد گل سرخ را براي او چيده است. برگشت تا برود به نانوا كمك كند. هنوز چند قدم نرفته بود كه صداي امام را شنيد.
-ماريه، گل زيبايت را فراموش كردي، برداري.
ماريه ايستاد. صداي امام را دوست داشت. هر وقت اسم او را ميگفت، احساس خوشحالي ميكرد. برگشت. امام گل را دراز كرد. ماريه گفت: «اين گل را براي شما چيده ام».
امام تسبمي كرد. گل را بوييد. نگاهي به مهمان پيرش كرد. سري تكان داد. دوباره گل را بو كشيد. لبخندي زد و رو به ماريه گفت: «آزادي!»
ماريه باور نميكرد. او كار مهمي نكرده بود. تازگي امام خالد را هم آزاد كرده بود.
گفت: «يعني ميتوانم با خالد زندگي كنم»
امام سيبي برداشت. با چهره خندان سر تكان داد كه بله. مهمان پير كه تعجب كرده بود، گفت: «شما به خاطر يك گل كنيز زيباترين خود را آزاد ميكنيد؟
چشمان ماريه ميدرخشيد. سرش را پايين انداخت. از خجالت سرخ شده بود. سيب را از امام گرفت. امام حسين رو به مهمانش گفت: «خداوند ميفرمايد هر گاه كسي به شما خوبي كرد، بهتر از آن جوابش دهيد.»
پيرمرد نتوانست چيزي بگويد. به چهره ماريه چشم دوخت.قطره اشكي روي گونه كنيز غلطيد. چهرهاي شاداب داشت. ميدانست ؟؟؟ گريه شوق ؟؟؟.
منبع:
1-بحار الانوار، ج 43، ص 343.
2-كشف الغمه، ج 2، ص 31
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز جمعه 4 بهمن 1392,